از پس اين همه رنج
آيا کدام حاصلی در سايهسار آسمانت
رسيدهاست، انسان؟
گروهی میروند و گروهی میآيند
و مانايی، يگانه از آن زمين است.
خورشيد به زادن و رفتن برمیگردد
و به نوزادان خويش شتاب میکند.
باد از جانب جنوب چرخنده میرود.
باد از جانب شمال چرخنده میآيد.
باد،
چرخان
چرخان
بر مدار خويش میآيد و میرود.
نهرها همگان به جانب دريايند
و دريا، درياست.
نهرها میآيند و میروند.
تکرار به رفتن و رجعت است
و خستگی
چنان چنگ در تمام تن دارد
که مَنَش به هيچ زبانی متکلم نخواهم بود.
نه چشم از نظاره و نه گوش در شنيدن
نه سير و نه مملو
آنچه ببوده، همان و، از شدن، آنچه بخواهد،
همان.
"در زير اين آفتاب، هيچ چيز تازهای نيست."
چيست اينجا، که تازهترش بينی؟
چه پيش از آن باره و اين بار،
چه در تمامی تاريخ، چه در تمامی ادوار.
سخنی هيچ از گذشتگان در دل نيست،
و آيندگان نيز نخواهند دانست.
منم، جامعه، سَرْوَرِ اورشليم.
پذيرفتم که در همه چيز و بر همه چيز
بخواهم و برخيزم و بَشولايم و اين راز خفته را
دريابم.
آه که اين همه رنج از چيست؟
آدميان کيانند؟
و خدای را، چه؟
و ديدم همه افعالی که باطلند.
و ديدم همه رنجهايی که بیسود و بیسواد،
در پی باد.
کژی را راست نتوان کرد،
و پريشانی را به شمار نتوان آورد.
در خويش نشستم و برخاستم،
که اينک من، حکمت خويش را به غايت افزودهام،
حتی از همگانی که پيش از من، بر اورشليم بودهاند.
خدايا!
خدايا!
من همهی اَمانِ دانش و اَندُهم،
باری
چه معجزتی؟
جانب اين همه جهل کجا و، در پی آن همه اندوه
دويدنم از کجا؟
چرا که در کثرت حکمت، کثرت اَندوه است.
نظرات شما عزیزان: