اشک رازی یست!
لبخند رازی یست!
اشک آن شب لبخند عشقم بود .
قصه نیستم که بگویی
ناچیزی چنانکه بدانی
ناچیزی چنانچه بشنوی
من درد مشترکم!
مرا فریاد کن!
درخت با جنگل سخن میگوید
علف باصحرا
ستاره با کهکشان
ومنباتو سخن میگویم ٬ ای دیریافته
دستت را به من بده٬ نامت را به من بگو
قلبت را به من بده حرفت را به من بگو
با لبان تو برای همه لب ها سخن گفته ام
ودر گورستان تاریک باتو خوانده ام زیبا ترین سرودها را
چرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بودید.
نظرات شما عزیزان: