صادق هدایت که از پیشگامان داستاننویسی نوین ایران و روشنفکری برجسته بود، در کتاب بوف کور خود می نویسد :
در زندگی درد هایی است که روح انسان را از درون مثل خوره می خورند و می زدایند، این درد ها را نه می شود به کسی گفت و نه می توان جایی بیان کرد! و اینک؛ سی و هفت درد و عیب اساسی اجتماعی ما ایرانیان که هیچوقت درمان نشد!
در آنجا كه علف هاي بلندي مي رويد،
غولي زندگي مي كند كه با من دوست است.
قدش به بلندي كوه و شانه هايش به پهناي دشت است،
و من فقط تا نوك شست پايش مي رسم، مي فهمي،
فقط تا نوك شست پايش.
در آنجا كه علف هاي بلندي مي رويد،
غولي زندگي مي كند كه با من دوست است.
قدش به بلندي كوه و شانه هايش به پهناي دشت است،
و من فقط تا نوك شست پايش مي رسم، مي فهمي،
فقط تا نوك شست پايش.
از همان روزی که دستان خضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان (( آدم))
زهرتلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد!
گرچه آدم زنده بود!
ازهمان روزی که یوسف را برادرها به
چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق وخون ٬ دیوار چین را
ساختند
آدمیت مرده بود .
بعد دنیا هی پراز آدم شدواین آسیاب
گشت وگشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت بر نگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست !
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم ؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا !
آنچه این نامردان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست !
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است .
اشک رازی یست!
لبخند رازی یست!
اشک آن شب لبخند عشقم بود .
قصه نیستم که بگویی
ناچیزی چنانکه بدانی
ناچیزی چنانچه بشنوی
من درد مشترکم!
مرا فریاد کن!
درخت با جنگل سخن میگوید
علف باصحرا
ستاره با کهکشان
ومنباتو سخن میگویم ٬ ای دیریافته
دستت را به من بده٬ نامت را به من بگو
قلبت را به من بده حرفت را به من بگو
با لبان تو برای همه لب ها سخن گفته ام
ودر گورستان تاریک باتو خوانده ام زیبا ترین سرودها را
چرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بودید.
هیچ غم ،همچون غم نان زاروبیمارم نکرد
هیچ جرمی چون تهیدستی چنین خوارم نکرد
ارزش انسان ویک جو را برابر کرده اند
مشتری را نان طلب کردم خریدارم نکرد
خواهش نان درکجا بوی تحمل میدهد
بخت را نازم که قاضی زیور دارم نکرد
ریختم خون برادر تا رها باشم زبند
حاکم اندر بند خود بر ناله مختارم نکرد
سالها در خاک وخون جان را سپر کردم ولی
آنکه در پشت سپر خوابیده تیمارم نکرد
وای بر حال من و این خواب سنگین، چون رفیق
فکر تاراج مرا میکرد و بیدارم نکرد
حیلتی در کار و من اندرخیال پول نفت
هیچکس همچون طمع اینان گرفتارم نکرد
مسجد و سجاده وبغض و دعای زیر لب
هیچ تاثیری به حال و رونق کارم نکرد
مست کردار علی بودم، ابو موسی گذشت
من نمی دانم چرا تاریخ هشیارم نکرد
چون یزید از دولت هارونیان شد روسپید
روی هارون هم سپید،چون مردو بیکارم نکرد
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی است در این سینه که همزاد جهان است
از دادو وداد آنهمه گفتند ونکردند
یا رب چقدر فاصله دست و زبان است
بغض سنگینی در گلودارم سه تار من کجاست
هم نشین وهمدم شبهای تار من کجاست ؟
تابپرسم بازبان سازم از این سرنوشت
همده وهم صحبت فصل بهار من کجاست ؟
بی وفا بی من به گلگشت بهارش می رود
حرمت مارا چه آمد ٬ اعتبار من کجاست؟
در کنار خویشتن وقتی نمی بینی مرا
قلب چون سنگش نمی گوید که یار من کجاست ؟
دستهای مهربانش را چو سرما می گزد
دست گرم و مهربان و بیقرار من کجاست ؟
رفت ومی میرم زغم زیرا نبودم همرهش
بارالها بد شبی دارم قرار من کجاست ؟
می روی با بی وفایی نا امیدم می کنی
باز می پرسی دل امید وار من کجاست ؟
از غریبی گرچه لطف آشنایی بهتر است
قصد آزارم اگر داری جدائی بهتر است
چون بهای عشق را با جان برابرکرده اند
باغمت درکنج عزلت بینوایی بهتر است
گرچه بازار محبت خود وفا می پرورد
چون وفا بی مشتری شد بی وفایی بهتر است
تا ابد از من نمی آید تمنا وطلب
گر کنم چندی قناعت از گدایی بهتر است
نقد دائم خوش نباشد بر مزاج هیچکس
بهر خود آئینه بودن ازخود ستایی بهتر است
ازحقیقت گرچه می رنجی ولیکن جان من
دشمن روراست ازیار ریاکار بهتراست
دست رد بر سینه ساقی نه از بی حرمتی است
پیش بدمستان بد خو پارسایی بهتر است
سرو آزاد مرا تعریف قامت می کند
لیک آن آزادگی از خود نمائی بهتر است
شرح احوال تورا گفتم به یک دیوانه گفت
حفظ دلها جان من از دلربایی بهتر است
تو اي ابليس اي معناي پستي چه باشد سهم من از كل هستي چه هستي تا تو باشي مقتدايم
چه داري چيست در دستت برايم به من گفتي در اين بيغوله خوش باش بمان كنج قفس اما خَمُش باش
به آب و دانهاي دل را قويدار بغير از اين دو با چيزي مشو يار نگفتي با نياز دل چه سازم
چه سازم با پر و اين بال بازم هواي آسمان چون مانده در ياد خموشي به بود يا اينكه فرياد
قفس كي بهتر از اين آسمان است قفس مردن، فضا روح و روان است هواي آسمان يعني شگفتي
قفس، ماندن، ز پاي بسته گفتن فضا يعني رهايي شوق پرواز قفس يعني سرانجامي چو آغاز
فضا يعني عروجي تا به جايي فضا يعني از اين ماندن رهايي قفس آيا چه دارد جز نشستن
دل خود را به يك محدوده بستن قفس يعني فضايي قور بودن كمي خوردن كمي بودن، غنودن
فضايي باز ميخواهم كه بالم رود بر اوج بر بودن، بيالم به جاي آنكه سر بر خاك سايم
جهاني را ببينم زير پايم ببينم اندرين دنياي صد رنگ چه باشد غير آب و ذرهاي رنگ
اگر من همت بالم بلند است ببينم قيمتش حالا به چند است ببينم آنكه آدم را فرستاد
زيادش رفته يا دارد مرا ياد ببينم آنچه او ميخواهد از من به روحم بسته يا بر قالب تن
اگر تن بود اين تن و وقف او باد اگر روحم خرابم يا كه آباد اگر روح است منظور خدابم
ببينم او كجا و من كجايم ببينم عشق را كي بردم از ياد كجا؟ كي اين امانت رفته بر باد
ببينم من از اين بودن چه دارم كه امين گونه ميآيد به كارم ببينم فرصتم آيا همين است
اجل در پيش رويم در كمين است چه باشد مهلتم از بهر بودن براي عاشقي از دل سرودن
براي آنچه در اين گوي خاكي مرا راهي كند راهي به پاكي بسوي آنكه من جزئي از اويم
نهاده راه روشن پيش رويم كه من روزي به يمن پاي لنگم نه با تو بلكه با نفسم بجنگم
بجنگم تا كند قهرت هلاكم ببيني من ز پستي پاك پاكم بجنگم تا وكيل كل هستي
مرا جا ميدهد لبريز مستي گشايد دست و در آن سينه باز ببينم چيست طعم خوب پرواز
از پس اين همه رنج
آيا کدام حاصلی در سايهسار آسمانت
رسيدهاست، انسان؟
گروهی میروند و گروهی میآيند
و مانايی، يگانه از آن زمين است.
خورشيد به زادن و رفتن برمیگردد
و به نوزادان خويش شتاب میکند.
باد از جانب جنوب چرخنده میرود.
باد از جانب شمال چرخنده میآيد.
باد،
چرخان
چرخان
بر مدار خويش میآيد و میرود.
نهرها همگان به جانب دريايند
و دريا، درياست.
نهرها میآيند و میروند.
تکرار به رفتن و رجعت است
و خستگی
چنان چنگ در تمام تن دارد
که مَنَش به هيچ زبانی متکلم نخواهم بود.
نه چشم از نظاره و نه گوش در شنيدن
نه سير و نه مملو
آنچه ببوده، همان و، از شدن، آنچه بخواهد،
همان.
"در زير اين آفتاب، هيچ چيز تازهای نيست."
چيست اينجا، که تازهترش بينی؟
چه پيش از آن باره و اين بار،
چه در تمامی تاريخ، چه در تمامی ادوار.
سخنی هيچ از گذشتگان در دل نيست،
و آيندگان نيز نخواهند دانست.
منم، جامعه، سَرْوَرِ اورشليم.
پذيرفتم که در همه چيز و بر همه چيز
بخواهم و برخيزم و بَشولايم و اين راز خفته را
دريابم.
آه که اين همه رنج از چيست؟
آدميان کيانند؟
و خدای را، چه؟
و ديدم همه افعالی که باطلند.
و ديدم همه رنجهايی که بیسود و بیسواد،
در پی باد.
کژی را راست نتوان کرد،
و پريشانی را به شمار نتوان آورد.
در خويش نشستم و برخاستم،
که اينک من، حکمت خويش را به غايت افزودهام،
حتی از همگانی که پيش از من، بر اورشليم بودهاند.
خدايا!
خدايا!
من همهی اَمانِ دانش و اَندُهم،
باری
چه معجزتی؟
جانب اين همه جهل کجا و، در پی آن همه اندوه
دويدنم از کجا؟
چرا که در کثرت حکمت، کثرت اَندوه است.
مي وزد باد خزان ، سفر ديگري از گل پيش است
باغ مي ماند وهيچ ،باز از جور زمان درويش است
باغ شرمنده اين دست تهي، برگ وبارش همه زرد
خشك وبي بارو براست ،درد اين د رد زطا قت بيش است
كودكان سنگ به دست ، فصل در ماندگي وتقه در
در هر باغ زدن فصل خزان ، خصلت مردم كافر كيش است
هر كه در فكر شكم ، باغ رود نا مرد است
همچنان گرگي كه در فكر شكم طالب همسفري با ميش است
نكنيد دست دراز شايد ! از جيب كسي دست تهي باز آيد
داغها تازه شود، داغ همدرد كه همچون خويش است
برويد باغ ولي بيل به دست ، ظرف كودي به بغل
و بدانيد كه اين باغ تهي ، شوكتش مرحمتش در پيش است
دين آن باد حرام ، گر نلرزد دلي از فقر كسي
اين محا سن چه سپيد وچه سياه به خدا وصل نگردد ريش است
ننالم همچون ني، از من چو دوري
كنم همچون قلم ، زين غم صبوري
قلم چون ني ندارد ديده ، كوراست
اگرهمجنس ني ، اما صبور است
اگر بر گوش ني از غم بگويم
گشايد درب رسوائيي به رويم
بنالد تا ابد از سوز آهم
كند با ناله هايش روسياهم
كند فرجام كارم را تباهي
چو مجنونم كند خواهي نخواهي
همان بهتر قلم باشد بدستم
نبيند دل به سوداي كه بستم
همان چيزي كه مي گويم بگويد
كه رسوائي زگفتارم نرويد
نبيند ماه و رنگ آسمان را
نفهمد درد و اين اشك روان را
چو بنويسم از آن موي رهايش
نسازد پر جهان را ناله هايش
اگر هم داغدار سرو نازم
نترسم ديگر از افشاي رازم
به پيري گر كنم چندي جواني
نباشد همچو ني فكر تباني
اگر زشت است رسوايم نسازد
دمي با آرزو هايم بسازد
بگويد از غمم ،اما به يارم
مرا جز دوست ،با عالم چه كارم
خطا كردم اگر، او همچو قاضي
نگيرد آبرويم را به بازي
اسيرم كرده گر برق نگاهي
كند درمان مرا خواهي نخواهي
دریغ اما...
که دنیا ٬ آنچنان آبی که پنداری و
میخواهی
نخواهد شد
وسقف زندگی تا آخر هستی
هماره ابری وغرق غبار حسرتی
بی رخنه خواهدماند
دریغ اما ...
به جرم عاشقی صدها تو و من را
جهان برچوبه سرخ انا لحق ها..
دریغ اما...
زمان چند وچون زندگی طی شد
فقط فرسنگها از راه دراز کوتهش باقیست
و میگویی در این اندک مقام
قدر یک افسوس
چسان غیر خودم باشم
من آن آواز و پرواز پریروزم
که از دیروز تا اکنون
وتا فردای خفتن های بی برخیز
فقط از آرزوئی - کهنه ام لبریز
و آن دیدار آزادیست
دریغ اما
ویدا فرهودیعاشقم عاشق دل دیوانه ای دارم بیا
نزگس چشم تورا گلخانه ای دارم بیا
ای که چشمانت جهانی را به مستی می کشد
آرزوی این چنین میخانه ای دارم بیا
غم مخور گر تاب گیسویت پریشان می شود
من در این دستان لرزان شانه ای دارم بیا
گر چه می دانم هوای بام دیگر کرده ای
در دلی کوچک برایت خانه ای دارم بیا
زیرسقف آسمان وفرش سرسبز زمین
در بهاری غرق گل کاشانه ای دارم بیا
هست دستانم تهی از زر ولی مهرتو را
میخرم٬ من بوسه جانانه ای دارم بیا
غیر چشمانت که گاهی آشنایم میشود
با دو عالم دیده بیگانه ای دارم بیا
شمع شبهایم اگر باشی برای شعله ات
پشت این ظاهر نمای پروانه ای دارم بیا
گر هوسناکان به هر راه تو دامی می نهند
من سر راه تو آب ودانه ای دارم بیا
ساقیا در انتهای نوبت میخانه ات
زارو مخمورم تهی پیمانه ای دارم بیا
ناظمم بودی وهستی تا ابد تا پای گور
من در این ره همت مردانه ای دارم بیا
گر شدی چون من تو مشتاق دعای نیمه شب
من برایت سبحه صد دانه ای دارم بیا
آنکه مرا به آمدن آفتاب
امید میدهد !
ابله دلسوز ساده ایست که :
نمیداند
نا امیدی سرآغاز
دانائی آدمیست
سید علی صالحی
خيري از عمر گرانمايه نديديم و گذشت
روز آخر شد و جز سايه نديديم و گذشت
خوش نظرگاه غريبي است جهان ليكن حيف
اصل را در پس پيرايه نديديم و گذشت
نردبان هم قد معراج خدا حاصل شد
وندرين چوب الف پايه نديديم و گذشت
دامن آه گرفتم برسم كوي تو ليك
پاي در سلسله را مايه نديديم و گذشت
قسمتم شد دل بيمايه، سپس شرم حضور
در صف عشق تو همپايه نديديم و گذشت
مهرباني و وفا، دست رفاقت، بخشش
در دل مردم بيمايه نديديم و گذشت
در جوار دل اگر داشت دلي ميل حضور
ما كه جز طعنه همسايه نديديم و گذشت
مثل ما در فلكم هيچ به دامن نگرفت
اثر از موهبت دايه نديديم و گذشت
در قفس بين من و بين كبوتر فرق نيست
شعله چون سر ميكشد يا خشك با تر فرق نيست
بين يك مرد زبون ياوه گوي جان پرست
وقت صلح و دوستي با صد دلاور فرق نيست
بيوفا و باوفا را گر به خواب افتد هوس
تا هوس طغيان كند يك بار ديگر فرق نيست
كام جو شور و هوس دارد كه كام تشنه را
بين آب جاري و آب سماور فرق نيست
رفته آزادي زكف، از وضع زندانم چه غم
جنس قير از آهن و پولاد يا زر فرق نيست
گفته باشم دل به درمان طبيبان دل مبند
زخم بر دل را مگو با رخم بر سر فرق نيست
آب و آتش، خار و گل، شهد روان و شوكران
بيوفا يار مرا با يار ديگر فرق نيست؟
اینجا - گاهی - عده ای
از هزارهُ گورها بر می خیزد
تاما بازماندگان بی دلیل را بگویند
بو،بوی دروغ ،بوی بد دروغ
دنیارا گرفته است !!
شما حواستان باشد - به سایه برگردید - سکوت کنید
در حیرتم
که چرا ؟
خداوند از آفرینش پروانه وشبنم پشیمان است
اما از عقوبت آدمی هرگز!!!!!!
سید علی صالحی
درپشت چهار چرخه فرسوده ای٬ کسی
خطی نوشته بود :
(( من گشتم ٬ نبود ٬ تودیگر نگرد . نیست))
این ایه ملال
در من هزار مرتبه تکرار گشت وگشت ٬
چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.
چون دوست در برابر خود مینشاندمش
در عرصه بگوی ومگوی میکشاندمش:
- در جستجوی آب حیاتی؟
در بیکران این ظلمات آیا؟
در آرزوی رحم؟ عدالت؟
دنبال عشق؟ دوست؟
ما نیزگشتیم
و آن شیخ با چراغی هی گشت))...
آیا تو نیز چون او٬ انسانت آرزوست؟
ّ گرخسته ای بمان و اگر خواستی بدان
ما را تمام لذت هستی به جستجوست .
پویندگی٬ تمامی معنای زندگیست.
هرگز(( نگرد نیست )) سزاوار مرد نیست ..!
کبر کم کن
کرم خاکی
کبر کم کن
چشم دیدن آفتابت نیست؟
میدانم
وگرنه
کیسه ات از چرک وخونابه آکنده نبود.
دریغ از هیچ
هیچ خاکی پاکیزه
کرم خاکی
توهیچ هم نیستی
از گنداب وتاریکی می گذری
اما سیده ومقورم که:
این منم!
ولولیدن ناموزونت را
هنری تازه می پنداری
حیف از کف کفش کهنهّ رهگذری
که بی اعتنا
دملی را که تویی
میترکاند
کبر کم کن
کرم خاکی